لبخند و گریه | ||
|
خیلی بده بلاتکلیف باشی...
دلت پر باشه.. به حمایتش احتیاج داشته باشی حتی با گفتن نه عمل کردن.. خیلی بده ندونی به کجا میرسی... بدتر از همه اینه که عشقت کسی که کلمات توان توصیفشو ندارن نسبت به باتو بودن بی تفاوت و سرد باشه... بهت کم محلی کنه........ اینجاس که ذره ذره نابود میشی مثه!!!!!!!!!!! خدایا نذار کاری ک نباید بشه بشه. . ![]() ![]() شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستادهاید آمده و کار و زندگی ما را به هم زدهاست؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد، در چشمهایشان نگاه میکند و به درد و دلشان میرسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو میکنند، یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید. وقتی راوی قصهاش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: پائولو کوئلیو ![]()
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی یک روز شاید در تب توفان بپیچندت آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست باید سکوت سرد سرما را بلد باشی یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی باید مسیر کودکی ها را بلد باشی یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم باید زبان تند حاشا را بلد باشی وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم اما تو باید سادگی ها را بلد باشی یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما... یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال! باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم اما تو باید این معما را بلد باشی ![]() ...من همونم که همیشه...
...غم وغصم بی شماره...
...اونیکه تنها ترین... ... حتی سایه ام نداره... ...این منم که خوبیامو... ...کسی هرگز نشناخته... ...اونکه در راه رفاقت... ...همه هستی شو باخته... ...هر رفیق راهی با من... ...دوسه روزی همسفر بود... ...ادعای هر رفاقت... ... واسه من چه زودگذربود... ...هر کی بازمزمه عشق... ... دو سه روزی عاشقم شد... ... عشق اون باعث زجر... ...همه دقایقم شد... ...اونکه عاشق بود عمری... ... ز جدا شدن می ترسید... ...همه هراس وترسش... ... به دروغش نمی ارزید... ... چه اثرازاین صداقت... ... چه ثمرازاین نجا بت... ... وقتی قد سرسوزن... ... به وفا نکردیم عا دت... ![]() اجازه هست تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟ رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟ اجازه هست مردم شهر قصه ما رو بدونن؟ اسم منو عشق تو رو توی کتابا بخونن اجازه هست که قلبمو برات چراغونش کنم پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونیش کنم اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه هات روزی هزار و صد دفعه بگم که میمیرم برات اجازه میدی که بگم حرف عاشقانه ام تویی دلیل زنده بودنم درد ترانه هام تویی اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی ستاره ها اینو میگه که تو اقبال منی اجازه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم بگم میخوام به خاطرت سر به بیابون بذارم اجازه تو دست تو و اجازه من دست تو خنده من خنده تو، شکست من شکست تو.. ![]() از یاد نمیبرم گریه هایت را
خنده هایت را مهربانی هایت را و دلواپسی هایت را زندگی با تو رنگی دیگر داشت چه زیبا بود لحظات با تو به سر کردن! و همراه تو نفس کشیدن با تو سخن میگویم: با تو که سپیده خوشبختی من بودی با تو که بهانه نفس کشیدنم هستی با تو که جز محبت از تو ندیدم و جز عشق از زبان تو نشنیدم همزمان با رفتن تو من نیز میمیرم پس هرگز نرو ![]()
دختر پسری با سرعت120کیلومتر سوار بر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من میترسم
پسر:نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر:میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه
و.......
روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای اخرین بار) ![]() قول داده اَم... ![]()
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ... فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته ... شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت ... فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت ... خدا گفت : دیگر تمام شد ... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود ... زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود ، زمین برایش کوچک است ... و فرشته ای که مزه عشق را بچشد ، آسمان برایش کوچک . ![]()
ساعتها را جلو می کشند مرا به دار آویختند که نامت را از یاد ببرم... ![]()
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد |
|
[ طراحي : HAMED ] [ Weblog Themes By :HAMED ] |