لبخند و گریه | ||
|
یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟! مادری می گوید:((شاید این دفع بلاست...)) یک نفر زمزمه کرد: ((باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد ، شیشه پنجره را زود شکست.)) کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرور شکست ، عابری خنده کنان می امد ، تکه ای از ان را بر می داشت ، مرهمی بر دل تنگم می شد. اما امشب دیدم ، هیچ کسی هیچ نگفت... قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم ، ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کم تر بود...؟!!! روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتندو خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت: می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنودو یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد. و سر انجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیهایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه را بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت:"و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.
مـــذکر عزیــــز : " مـــــ♥ــــرد " بـــاش !
زمیــــن به مــــرد بودنـ ــــت نیــــاز داره !
مــــرد باش ؛ نـــه فقط با جســ♥ــمت !
مردونه حــــــرف بزن ، مــــ♥ـــــردونه بخنــــــد ، مردونه گریــــــه کن ،
مــــــردونه عشـــ♥ـــق بورز ، مردونه ببــــــــخش ، . . . !
مرد بــــــاش و هیچ وقت نامـــ♥ــردی نکن ؛
مخصوصـــــا در حق کســـــی که باورت کـــ♥ـــرده
و بهـــــت تکیـــــه کرده..... عضی وقتهــآ...
دل اگر بســــــتی ، او میـــــــــــــــــــــــرود! آنوقت تو میمانی و یک گره کور...!!!
نــذر ڪـرכه ام اگـر نیآیـے ،
پیـآכه از یآכت بــِروَمـ ...!
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد |
|
[ طراحي : HAMED ] [ Weblog Themes By :HAMED ] |